چند قطره احساس
چند قطره احساس
کاش دنیا یکبار هم که شده بازیش را به ما می باخت مگر چه لذتی دارد این بردهای تکراری برایش؟!...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 27 فروردين 1396برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

بي حضور تو مي نوازم

ساز دهني ام را بي حضور تو به دهانم ميگذارم و
 سرخوش از عشقت نواي خاموش قلبم را مينوازم تا شايد نسيم صدايم را به تو برساند...
و باز تو را به ياد قلب سوخته ام بيندازد.................
گرچه خيلي دير است اما هنوز هم چشم به راه جاده اي هستم كه از ان به آسمانها پيوستي و هيچ كبوتري خبر از برگشتنت نياورد...
و باز هم در كنار جاده بي حضور تو مي نوازم

 

 

 

 

 

 

 

افسوس

افسوس...
تو آن نيستي
آن کوچک پاک
که من از پاکي انديشه خود پروردم
و بزرگش کردم
من نمي دانستم که تو با زجه هر رهگذري مي خواني !
هيچ دل بر تو نمي بايد بست
مهربان با دل سنگ تو نمي بايد بود

 

 

 

 

 

 

 

اي خدا

اي خدا...
 از توي آسمونا گوش بده به درد من كه ميخوام حرف بزنم
 واسه يك روزم شده سكوتم رو بشكنم
 اي خدا
 خودت بگو واسه چي ساختي منو توي اين زندون غم چرا انداختي منو
 چرا هر جا كه ميرم در به روم باز نميشه چرا هر جا دلي هست مثل شيشه ميشكنه
اي خدا حرفي بزن اگه گوشت با منه
 اون كيه كه قلبم رو داره اتيش ميزنه؟

 

 

 

 

 

 

 

بنويس

بنويس بر باور رود بنويس از من بنويس
بنويس عاشق يكي بود
بنويس بنويس بنويس
آه قصه بگو
از اين عاشق دور
تو از اين تنهاي صبور
بي تو شكست چو جام بلور
بنويس بر ياس سپيد
بنويس از عشق و از اميد
بنويس ديوانه تو به خود از عشق تو رسيد
بنويس بنويس بنويس
تو موج غرور
اين دل سنگ صبور
بنويس از آنچه چو اشك
از ديده چكيد
به گونه دويد
بنويس دنياي مني همه روياي مني
منم اون بي تابيه موج
تو هنوز دركار مني
بنويس بنويس بنويس
غريبونه شكستم من اينجا تك وتنها
دلخسته ترينم
در اين گوشه دنيا
اي بي خبر از عشق نداري خبر از من
روزي تو ميايي
نمانده اثر از من
بنويس دنياي مني همه روياي مني
منم اوون بي تابيه موج تو هنوز درياي مني
بنويس بنويس بنويس
بنويس بر ياس كبود
بنويس بر باور رود
بنويس از من بنويس
بنويس عاشق يكي بوود
بنويس بنويس بنويس

 

 

 

 

 

 

 

به چه مي انديشي

به چه مي انديشي؟
به زمين يا به زمان؟
به نگاهم که در آن ... هاله ي غم
چو پرستوي سياهي ز کران تا به کران
بال گسترده در اين دشت سکوت
به چه مي انديشي؟
به هم آغوشي من با غمها
يا به اين رشته ي مرواريدي
که ز چشمم ريزد؟
به چه مي انديشي؟
کاش ميدانستم
به چه مي انديشي؟
که نگاه تو چنين سر و صقيل به سراپاي وجودم دلسرد
خنده ات از سر زور
و کلامت همه با فکر دلم بيگانه
به چه مي انديشي؟
از تمناي دلم بي خبري؟
من و احساس دلم دشمن سختت هستيم؟
يا تقاصيست که بايد به دلت پس بدهم
بابت عاشق شدنم؟

 

 

 

 

 

 

 

پاييز

پاييز، اي مسافر خاک آلود
در دامنت چه چيز نهان داري؟
جز برگ هاي مرده و خشکيده
ديگر چه ثروتي به جهان داري؟
جز غم چه مي دهد به دل شاعر
سنگين غروب تيره و خاموشت؟
جز سردي و ملال چه مي بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟
در دامن سکوت غم افزايت
اندوه خفته مي دهد آزارم
آن آرزوي گم شده مي رقصد
در پرده هاي مبهم پندارم
پاييز، اي سرود خيال انگيز
پاييز، اي ترانه ي محنت بار
پاييز اي تبسم افسرده
بر چهره ي طبيعت افسون کار

 

 

 

 

 

 

 

پنهان كن در آغوشت مرا


پنهان کن در آغوشت مرا
مرا در نهاني ترين گوشه ي آغوشت پنهان کن
آن سوي تاريکي
بر پهنه ي زندگي
آن جا که هوا از روياي بهار شفاف تر است و
باران سرود آفتاب را تکرار مي کند...
راز چشمهايت ستاره ي بختم بود که درخشيد
و مهتاب را در نگاهم زمزمه کرد
لبهايت خنده را که سال ها در گلو گم شده بود را
در چهار سوي زمان دوباره فرياد کشيد
و آمدنت کوير دستانم را شکوفه باران کرد
پنهان کن مرا
در آغوشي که نامش دوست داشتن است ...

 

 

 

 

 

 

 

جدال سرنوشت

دردنيايي كه انسان و زمانه با هم در ستيز بوده و هستند عجيب نيست...
 آني را كه دوست نمي داري دوستت بدارد و آن كس را كه دوست داري از تو بيزار باشد
تو به من مي انديشي و من به ديگري
 و خدا ميداند كه ديگري به كه فكر ميكند...
 اين جدال سرنوشت است تا روزي كه زمين ما را در خود فرو برد

 

 

 

 

 

 

 

درد من

دردهاي من نگفتني
دردهاي من نهفتني است
دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
 درد
 مردم زمانه است
مردمي که چين پوستينشان
مردمي که رنگ روي آستينشان
 مردمي که نام هايشان
جلد کهنه شناسنامه هايشان
 درد مي کند
من ولي
تمام استخوان بدنم
لحظه هاي ساده سرودنم
درد  مي کند...

 

 

 

 

 

 

 

دريچه

روي ديــوار نـــــگاهت
دريچـــه اي باز ميـــکنم
از اين دريـــچه  ،
هزار قاصـــــدک  ، از عشــــق خود
ســــمت نــــــگاه تو روانـــــــه ميـــکنم
بخـــوان پيــــامشان
ببـــين احســاســــشان
قـــلب خود را همــــراهشان
سوي تو حـــواله ميــــکنم ...

 

 

 

 

 

 

 

دل من

دل من تنگ بلوريست که يک ماهي قرمز دارد

يک تلنگر که به اين تنگ بلورين بخورد

مي شکند

آبش از پنجره ي چشمانم مي ريزد

ماهي سينه ي من مي ميرد!

تو که مي زني مکرر به دل نازک من

ماهي ام را درياب!

دوست داري که چو تنگي باشم

تهي از ماهي و آب؟ ...

دلم گرفت

تنها نشستم

تازه بعد از اين همه وقت يادم افتاد چقدر نيستي

چقدر توي اين روزهايي که بايد باشي نيستي

دلم گرفت براي همه ي اين نبودن ها

براي اينکه مي شد باشي و نيستي

نيستي

دلم گرفت

 

 

 

 

 

 

 

دوستش دارم

دوستش دارم
چرا كه ميشناسمش
به دوستي و يگانگي.
- شهر
همه بيگانگي و عداوت است -
هنگامي كه دستان مهربانش را به دست مي گيرم
تنهايي غم انگيزش را مي يابم.
اندوهش غروبي دلگير است
در غربت و تنهايي

 

 

 

 

 

 

 

دوستم داشته باش

دوستم داشته باش
که تو را مي خوانم، که تو را مي خواهم.
دوستم داشته باش
که تويي در نگهم، تو نوايم هستي
که تويي بال و پرم،
دوستم داشته باش.
چون تو را مي يابم، آســــــــمان فرش من است
رود ســـــــرمست من است.
من تو را مي جويم، با سرانگشت دلم روح پر نقش تو را مي پويم
شــــادم از اين پويش، مستم از اين خواهش.
گر دمي بي تو شوم
آن دم گرم مرا، بازدم شايد ســرد
آه اگر پلک زنم
نکند محو شوي!
آه اگر گريه کنم
نکند پردهء اشک، نقش زيبايت را اندکي تيره کند!
از رهي مي ترسم، که تو همراه نباشي با من
از شبي در خوفم، که صدايت برود، دور شود از گوشم.
آه، آن شب نرسد
يا اگر خواست رسيد، من به آن شب نرسم...

 

 

 

 

 

 

 

سرد است اينجا

باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ذهن کبوتر آبي است
خواب گل مهتابي است
اي نهايت در تو، ابديت در تو
اي هميشه با من، تا هميشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگي آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت، عشق آغاز شود
تا دلم باز شود، تا دلم باز شود
دلم اينجا تنگ است، دلم اينجا سرد است
فصلها بي معني، آسمان بي رنگ است
سرد سرد است اينجا، باز کن پنجره را
باز کن چشمت را، گرم کن جان مرا
اي هميشه آبي اي هميشه دريا
اي تمام خورشيد اي هميشه گرما
سرد سرد است اينجا باز کن پنجره را
اي هميشه روشن، بازکن چشم به من

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سيب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 

 

 

 

 

 

كاش انقدر شفاف نبودم

نه بغضي گلويم را گرفته بود
نه دلم شكسته بود
نه حتي قطره اي اشك در چشمم
حلقه زده بود
هرگز به زانو در نيامدم كه به پايش بيفتم
هر چند ، او روبرويم نشسته بود
بي آنكه مرا ببيند
و فقط نگاهش ازمن عبور ميكرد
كاش انقدر شفاف نبودم
آن وقت شايد مرا ، خودم را هم مي ديد
شيشه را فقط با آلودگي اش ، با لكه هايش مي توان ديد

 

 

 

 

 

 

من دگر خسته شده ام

مي تواني تو بيا سر اين قصه بگير و بنويس
اين قلم؛ اين کاغذ؛ اينهمه مورد خوب!!!
راستش مي داني طاقت کاغذ من طاق شده...
پيکر نازک تنها قلمم ؛زير آوار غم و درد ببين خرد شده!
مي تواني تو بيا سر اين قصه بگير و بنويس...
مي تواني تو از اين وحشي طوفان بنويس!
من دگر خسته شدم

 

 

 

 

 

 

من دينم اين است

من دل به زيبايي,به خوبي ميسپارم دينم اين است
من مهرباني را ستايش ميكنم آيينم اين است
من رنجها را با صبوري ميپذيرم
من زندگي را دوست دارم
انسان و باران و چمن را ميستايم
در اين گذرگه...بگذار خود را گم كنم..........بگذار از اين ره بگذرم با دوست...
با دوست............

 

 

 

 

 

 

نسل من

نسل من آتشفشان خفته در خاكستر خويش است
نسل من در آستان خفتن و مرگ است
نسل من باروت نم دار است
نسل من يك ناقص الخلقه ست
نسل من خسته ست
نسل من ديگر نميداند چه بايد كرد
نسل من هر جا كه سايد دست, ريشه پوسيده ست
نسل من آوازهايش گم شده
نسل من آوازهاي نسل ديگر را مثال طوطي بي مغز مي خواند
نسل من در فاصل فرهنگ مي ميرد
نسل من آهش گريبان گير خود گشته
نسل من در تار و پود دفتر تاريخ قرباني ست
نسل من محتاج يك منجي ست
نسل من همزاد تنهايي ست
نسل من غرق سكس والكل و افيون
نسل من جا مانده از تاريخ
نسل من روزهايش را به شمشير قتلگاه عمر ميسايد
نسل من ميبيند اما ...
من نميدانم چرا اينگونه خاموش است
زيستن با مرگ يكسان است
نسل من در آستان نقطه اي اينگونه پاينده ست

 

 

 

 

 

 

هميشه با مني

براي دوست داشتنت
محتاج ديدنت نيستم...
اگر چه نگاهت آرامم مي کند
محتاج سخن گفتن با تو نيستم...
اگر چه صدايت دلم را مي لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نيستم...
اگر چه براي تکيه کردن ،
شانه ات محکم ترين و قابل اطمينان ترين است!
دوست دارم ،
نگاهت کنم ... صدايت را بشنوم...به تو تکيه کنم
دوست دارم بداني ،
حتي اگر کنارم نباشي ...
باز هم ،
نگاهت مي کنم ...
صدايت را مي شنوم ...
به تو تکيه مي کنم
هميشه با مني ،
و هميشه با تو هستم،
هر جا که باشي...

 

 

 

 

 

 

هنوزم همونمم

ميبيني هنوز همانم...
همان قدر عاشق
همان قدر بي دل
هر روز كه ميگذرد نگاهت عاشقترم ميكند و لبخندت شيفته ترم
خدا ميداند كه چقدر به خاطر نبودنت گريه ميكنم
اگر نتوانستم نامه تو را بي آنكه بترسم زمزه كنم پس زبانبه چه درد ميخورد
اگر نتوانم فرياد بزنم دوستت دارم پس دهنم به چه درد ميخورد؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 </


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.